گامهاي نرسيدن فرصتي نمانده
. پاهايم خسته است . بايد رفت .
بايد رها شد از حصار تنهايي و اين
جسارت مرده
نميدانم چگون اين چراها در مقابل ديدگانم ريلي به امتداد تمام زندگي ساخته اند؟
شبانه آرزوهايم را در ژرف ترين نقطه ي ذهن كابوس زده ام دفن ميكنم و با بقچه ي خا كستري خاطراتم
راهي شهر رويايي خيال ميشوم واز جاده ي پر از ابهام و ترديد ميگذرم
گامهاي لرزانم سكوت شب را
ميشكنندو من در برهوت تنهايي خويش به شمارش گامهايم ميپردازم
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|