دخترک خندید و پسرک ماتش برد که به چه دلهره از باغچهی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش میخواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد غضب آلود به او غیظی کرد این وسط من بودم، سیب دندان زدهای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهرهی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنهی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام هر دو را بغض ربود… دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت: ” او یقیناً پی معشوق خودش میآید ” پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: ” مطمئناً که پشیمان شده بر میگردد ” سالهاست که پوسیدهام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت؟
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|