گفتي چشمها را بايد شست
! شستم ولي ..... گفتي جور ديگر بايد ديد ! ديدم
ولي
..... گفتي ز ير باران بايد رفت رفتم ، ولي او نه چشم هاي خي س و
شسته ام را نه نگاه ديگرم را هيچكدام را ندي د ، فقط در زير باران با طعنه
اي خنديد و گفت
: ديوانه ي باران نديده .
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|