.....................



روی دومین پله نشست و سرش را میان دستان آفتاب سوخته اش گرفت...حجم مزاحمی را که راه گلویش را بسته بود به زحمت قورت داد...لحظه ای با خود فکر کرد کاش به دنیا نیامده بود...این دنیا و آدم هایش چه داشت که جنین آدمیزاد برای آمدن به آن انقدر عجله میکرد؟...ولی مگربه دنیا آمدنش دست خودش بود؟!اصلا مگر چند سال سن داشت؟او که گناهی نداشت...تا جایی که به یاد داشت تنها گناهش فقر و نداری بوده  . حس کرد دیگر به آخر خط رسیده دیگر تحمل این همه فشار را ندارد...آن هم به تنهایی!!! "خدایا تا الان به گناه کشیده نشدم از اینجا به بعد هم نذار راهمو کج کنم" صدای قدم های کوتاه و آرامی را از پشت سر شنید...قدم هایی به سبکی پر... -داداش رضا؟ سرش بالا گرفت و به صورت زردو رنگ پریده ی خواهر کوچکش ساغر لبخند زد. -جانِ داداش؟ دخترک کنار برادرش روی پله ها نشست و دامن گل بهی رنگش را بر روی زانوان کوچکش مرتب کرد... -مامان کِی میمیره؟ به وضوح لرزید...چند ثانیه ای با تعجب در چشمان سیاه و معصوم خواهرش نگریست. در حالی که آب دهانش را پشت هم قورت میداد گفت: -این چه حرفیه؟مگه قراره بمیره! دخترک سری تکان داد و در حالی که با دست گوشه ی ناخن خود را به بازی گرفته بود گفت: -آره...آخه مینا خانوم دیروز که اومده بود به مامان سر بزنه گفت کاش مامانت بمیره میگفت اینجوری راحت میشه...دیگه درد نمیکشه...دیگه مجبور نیستیم هی ببریمش بیمارستان...تو هم دیگه مجبور نیستی بری کار کنی...میگفت پول الکی خرج کردنه...ولی من کلی گریه کردم داداش...من نمیخوام مامان بمیره. تو که نمیذاری بمیره؟هان؟ رضا با کلافگی دو دستش را بر روی صورت کشید...این دیگر از تحملش خارج بود...دیگر نمیتوانست...نمیکشید..."خدایا صبر بده صبر." دستش را دراز کرد و دور شانه های نحیف تنها خواهرش حلقه زدو او را به خود فشرد...بوسه ای بر موهای ابریشمی اش نهاد و درحالی که سعی میکرد در تُن صدایش کمترین لرزشی ایجاد شود گفت: -نه عشقِ داداش...نه نفسم...نمیذارم بلایی سر مامان بیاد. مگه من مُردم که بذارم عروسکم غصه بخوره؟مینا خانوم واسه خودش گفته...تو غصه ی هیچیو نخور. یه کار خوب گیر آوردم...حقوقشو که گرفتم یه راست میریم همین دبستانه که تعریفشو میکردی واسه  ثبت نام! خوبه؟ دخترک دو دستش را با خوشحالی بهم کوبید و تقریبا فریاد زد: - راست میگی؟ از برق چشمان خواهرش دلش به درد آمد...از اینکه این موجود معصوم از چیزی به این کوچکی به وجد می آید تنش به لرزه افتاد...مسئله ای که برای همسن و سالانش چیزی عادی و معمول است برای او همانند رویاست... از طرفی هم خوشحال بود که میتوانست دل خواهرش را,حتی با کوچکترین کاری شاد کند...کاش این فرشته ی کوچک هیچ گاه بزرگ نشود. دنیای آدم بزرگ ها برایش زیادی بزرگ است برای دل کوچک او بی رحمانه بزرگ است..." خدایا من به درک...به خاطر این فرشته یه راهی نشونم بده" با بوسه ای که ساغر به طورناگهانی بر گونه اش نشاند به خود آمد...متقابلا پیشانی اش را بوسید و او را از خود جدا کرد. -نفسِ داداش...من میرم بیرون یه کاری دارم...زود میام پیشت! مواظب مامان باش تا بیام. شیطونی هم نکن باشه؟ -چشم داداش! چشمکی به دخترک  زد و از جا بلند شد...کتانی کهنه ولی تمیزش را در حالی که با عجله به سمت در حیاط قدم بر میداشت به پا کرد. در را پشت سرش بست و نفس عمیقی کشید...باز هم بغض لعنتی مهمان گلویش شده بود... دو دستش را در جیب های شلوار آجری رنگش فرو برد...از وقتی به یاد داشت فقیر بودند...پوزخندی زد. کاش حالا هم فقط فقیر بودند...کاش پدرش بود و فقیر بودند کاش مادرش زندگیی نباتی نداشت و فقیر بودند...کاش کس و کاری داشتند و فقیر بودند...آن وقت حتما تحمل فقر برایش آسان تر از حالا بود.بادو دست چشم های سرخش را مالید...به خودش که آمد جلوی بیمارستانی ایستاده بود...با نگاه یخی اش به مردمی که با بی تفاوتی از کنارش میگذشتند خیره ماند. به یاد آورد جایی خوانده بود : "  پدرم فقیر بود,پدربزرگم هم ! من فرزندی ندارم شاید فقر تمام شود" آری او فرزندی به دنیا نمی آورد به امید آنکه فقر تمام شود...شاید راهش همین بود...شاید باید نسل فقرا از میان میرفت!! سرش را به سمت آسمان ابری بالا گرفت...لبخندی زد و زیر لب گفت: -به نظرت با پول یه کلیه میتونم ساغرو یه جای خوب ثبت نام کنم؟ بلاخره قطره اشکی که از صبح در پَسِ چشمانش اسیر شده بود بر روی گونه اش لغزید.علاوه بر خیسی اشک خیسی باران را نیز حس میکرد...در میان گریه خندید و با خود گفت شاید خدا نیز به حال فقرا گریه میکند.

پایان!



نظرات شما عزیزان:

مهدی
ساعت12:42---10 شهريور 1393

سلام چیه وبلاگ خوبی داری اگر میشه به وبلاگ من هم سر بزن



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: مطلب ، ،

نوشته شده توسط hadiss در شنبه 25 مرداد 1393

و ساعت 14:29



.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by dar-aghosh-bad ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




به وبلاگ من خوش آمدید




مطلب
متن اهنگ
کد اهنگ
کتاب
تایپی
بیوگرافی
بازیگران
نویسندگان
خوانندگان
عکس
عکس با نوشته عاشقانه و غیره....
عکس عاشقانه بدون نوشته
عکس خوانندگان
عکس بازیگران
شهاب حسینی
ترول
دانلود اهنگ
انه شرلی




hadiss
pari




همدل
دلتنگ
خوبی ها
وبلاگ مجید اصغرزاده
عشقانه های شرجی
همه جوره (کره ای)
مجله خبری تماشا.خبر.اخبار.سرگرمی.
شعر عاشقانه
طناز چت
چت روم طناز
ما پنج نفر
تنها
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان گمشده و آدرس  dar-aghosh-bad.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا












عکس , کارت پستال , عکس عاشقانه , عکس با نوشته , عاشقانه،کارت پستال،کارت پستال احساسی،کارت پستال تنهایی،کارت پستال عاشقانه،کارت پستال عاشقانه غمگین , متن , متن اهنگ , apk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان اعدام یا انتقام, دانلود رمان اعدام یا انتقام apk, دانلود رمان اعدام یا انتقام epub, دانلود رمان اعدام یا انتقام jar, دانلود رمان اع , pk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان شکوفه اشک, دانلود رمان شکوفه اشک apk, دانلود رمان شکوفه اشک epub, دانلود رمان شکوفه اشک jar, دانلود رمان شکوفه اشک java, دانلود رمان , عکس عاشقنه با نوشته , زندگی , جوک طنز زندگی , رسم زمونه , انیشتن , پدر و مادر ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin