رمان سوگندی برای او از مریم نظری
نام رمان :رمان سوگندی برای او
به قلم :مریم نظری
حجم رمان : 2.74 مگابایت پی دی اف , 1.11 مگابایت نسخه ی اندروید , 0.98 مگابایت نسخه ی جاوا , 336 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره ی ﺩﺧﺘﺮﻱ اﺳﺖ ب ﻧﺎﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ که ﺩﺭ اﻭﺝ ﺟﻮاﻧﻲ و ﺩﺭ ﻓﻘﺪاﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮاﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ي ﻛﻮﭼﻜﺶ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﺪ.ﻗﺼﻪ ي ﻋﺸﻘﻲ ﭘﺎﻙ اﺳﺖ.ﻋﺸﻘﻲ که اﻭ ﺭا اﺯ ﻓﺪاﻛﺎﺭﻱ اﺵ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﺪاﺭﺩ.اﻳﻦ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩاﻧﮕﻲ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ اﺳﺖ.ﻗﺼﻪ ي ﭘﻴﺶ ﺭﻭ ﻗﺼﻪ ﺭاﺑﻂﻪ ﻫﺎﺳﺖ.ﻗﺼﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺯﺷﺖ و ….
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
زبانم خشک شده بود و لبانم را گویی به هم دوخته بودند. چشمانم را به سختی باز کردم . به اطراف تختم نگاه کردم یک ساعت شماطه دار روی ی میز عسلی بود و اثری از پارچ آب نبود.با بی حوصله گی به ساعت روی میز نگاه کردم که ناگهان با دیدن عدد هفت مانند برق گرفته ای از جا پریدم و پتو را به کناری زدم و خودم را از روی تخت پائین انداختم و به طرف کمد لباسم رفتم و با سرعت و بی دقت لباس ها را به خودم آویزان می کردم. اینقدر سریع این کار را انجام دادم که باعث شد چند بار دکمه هایم را باز و بسته روسری ام را زیر و رو کنم. امّا من به این موضوع اهمیت نمی دادم .به پشت برگشتم و نگاهی به ساعت شماطه ای انداختم به این سرعت ده دقیقه سپری شده بود باز هم احساس عطش کردم . نفسم در اثر عجله کردن و همچنین اضطراب قلبی ام به شماره افتاده بود و این هم مزید بر علت شده بود تا بیشتر احساس تشنگی کنم.کلافه بودم هنوز هم صدای صحبت پدر و مادرم می آمد و هنوز هم باید منتظر می ماندم در حالی که وقت کافی نداشتم.دستان یخم را به هم مالیدم و با اضطراب به پشت در اتاقم رفتم و دزدانه از داخل کلید حال را نگاه کردم. پدرم در حالی که با اشتهای وصف نشدنی لیوان چای را سر می کشید به مادرم که در آشپزخانه در حال کار بود نگاه می کرد و صحبت می کرد.مادرم در حالی که استکان چای خوشرنگ دیگری را به سمت پدرم می آورد به روی او لبخند زد و جواب صحبت هایش را که از این فاصله برایم نامفهوم و کمی گنگ بود میداد. اضطراب بار دیگر به قلبم رخنه کرد صدای ساعت شماطه ای را در مغزم می شنیدم ودر آن لحظه ثانیه ها برایم حکم جواهراتی گران بها را پیدا کرده بودند و من قادر نبودم جلوی حرکت آنها را بگیرم.. کلافه شده بودم بدون اینکه به ساعت نگاه کنم برگشتم و به طرف آینه رفتم و به صورتم نگاهی انداختم.و کمی روسری را روی سرم جا به جا کردم.و به چشمانم که در اثر خواب کمی متورم شده بود نگاه کردم.گرما وجودم را احاطه کرده بود و حتی وجود کولر ابی نمی توانست از گرمای وجودم که ناشی از اضطراب بود تا گرمای هوا بکاهد. ای خدا زودتر برو دیگه دیرم شد…دوباره به سمت در رفتم و از کلید به اتاق نگاه کردم که متوجه شدم مادرم در حال گذاشتم کت پدرم بر روی دوشش است.از خوشحالی جستم و به طرف کمد لباسم رفتم و چادرم را از داخل آن برداشتم و روی دستم انداختم.بالاخره این بابای ما رضایت داد که بره امروز خیلی دیر راه افتاده …جلوی آینه بودم و با خودم نجوا می کردم که صدای بسته شدن در را شنیدم …به سرعت ازاتاق بیرون جستم و به مادرم که هنوز جلوی در ورودی بود سلامی دادم … علیک سلام سوگند خانم کجا شال کلاه کردی …
رمان سوگندی برای او منبع:http://www.forum.98ia.com/
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|