رمان اشک لیلی از مریم دالایی
![رمان اشک لیلی از مریم دالایی با فرمت pdf,java,apk,epub رمان اشک لیلی از مریم دالایی رمان اشک لیلی از مریم دالایی با فرمت pdf,java,apk,epub](http://romansara.com/wp-content/uploads/2014/09/رمان-اشک-لیلی-از-مریم-دالایی.jpg)
نام رمان :رمان اشک لیلی
به قلم :مریم دالایی
حجم رمان : 3.52 مگابایت پی دی اف , 1.12 مگابایت نسخه ی اندروید , 1 مگابایت نسخه ی جاوا , 331 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
ليلي دختري است با بيماري كليوي كه ماني نوه پيرمرد و پيرزني كه او با آنها زندگي مي كند عاشقش مي شود. پيمان عشق مي بندند و ماني به شيراز براي ادامه تحصيل مي رود. نوه ديگر پيرمرد از فرانسه برمي گردد و از ليلي خواستگاري مي كند. در همان حال كليه خود را هم به او مي دهد. ليلي مجبور به پذيرفتن خواسگاري او مي شود.و …
فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
فردا نتایج اعلام و سرنوشت مانی معلوم میشد. همان که همیشه با نگاهی شیطنت بار دلش را لرزانده و وجودش را آکنده از عشق و نیاز نموده بود. اما راز این عشق پنهان آشکار نشده زیرا خودش نخواسته بود. دور و بر مانی را آن قدر دلبران زیبا و عشوه گر گرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود. دخترهای طناز و شیرین زبان چنان او را سرگرم می کردند که وجود بیمار او هر روز بیش از پیش نادیده گرفته می شد. آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود.البته با این وضع کنار آمده بود .سرنوشت نامعلوم خود را همان گونه که بود پذیرفته بود.می دانست دیر یا زود باید به پدر و مادر مرحومش بپیوندد. پس همان بهتر که کسی از احساس درونش آگاه نمی شد،مخصوصا او که تمام آرزویش بود. قلبش از این عشق پنهان چنان لبریز بود که اندیشیدن به او،تماشا کردنش از دور و ثبت این لحظات عاشقانه را برای خود کافی می دانست. نفس عمیقی کشید وچشم هایش را بست وبرای آخرین بار زیر لب دعا کرد: – ای خدای مهربون! کمک کن مانی عزیز من توی کنکور قبول بشه، آمین. اشعه های گرم خورشید نر صورتش تابید واز چنگال خواب رهایش کرد. لبخندی زد و به مادر جون سلام کرد. او هم با همان لبخند مهربان همیشگی گفت: سلام دختر قشنگم! امروز حالت چطوره؟
– خوبم.
– خدا رو شکر. صدای خنده و فریادهای شادمانه بچه ها نگاه او را به سوی پنجره کشید. به یاد اتفاق مهم آن روز افتاد. با عجله از تخت پایین آمد. دردی که در پهلویش پیچید یک لحظه متوفقش کرد اما دوباره با هیجان بلند شد و گفت: حتما بچه ها توی کنکور قبول شدن!
مادر جون پنجره رو باز کرد وپرسید: آهای! چه خبرتونه اول صبحی؟ می خواید صدای آقا جون رو در بیارید؟ مهبد و مهشید نفس زنان جلو آمدند. او با اضطراب دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و نگاه منتظرش را به آنها دوخت. مهبد با شادی گفت:امسال دیگه قبول شدم مادر جون.
مادر جون با جدیت گفت: علیک سلام! مهبد و مهشید به هم نگاه کردند و یک صدا سلام کردند. ویدا و ونوس هم خنده کنان جلو آمدند و با صدایی لبریز از شوق جوانی بود سلام کردند.
– سلام،چی شده؟ شما هم قبول شدید؟
ونوس موهایش را با عشوه از روی صورتش عقب زد وگفت: نه مادر جون،مانی و مهبد قبول شدن.
ویدا دست هایش را به کمر زد و بدن تپلش را تکانی داد وگفت: باید یه سور حسابی بدیم.
مهشید گفت:باید جشن بگیریم. هر کدام از بچه ها حرفی زدند اما نگاه مشتاق او در میان درختان به دنبال مانی میگشت.
مادر جون پرسید: حالا این پدر سوخته کجاست؟ بچه ها دور وبرشان را نگاه کردند. مهبد با تعجب گفت: همین الان با ما بود!
در همین لحظه مانی با مانیا اومد.یک شاخه گل اطلسی در دست داشت و لبخندی جذاب و زیبا گوشه ی لب. مانیا با ادب و وقار همیشگی سلام کرد وجواب شنید. مانی جلو آمد و بعد از یک نگاه گذرا به صورت رنگ پریده او گل را به دست مادر جون داد و گفت: سلام عرض شد ،خانم بزرگ. مادر جون اخم کوچکی کرد و گفت: خانم بزرگ مادرته،پدر سوخته.
مانیا آرام ومتین گفت: بچه ها تو کنکور قبول شدن.
– مبارکه مادر، کجا؟ بار دیگر مانی نظری به او انداخت وجواب داد: شیراز.
با شنیدن این خبر حس کرد سرش به دوران افتاده، عقب عقب رفت و لبه ی تخت نشست. « وای خدای من! به این یکی فکر نکرده بودم! من به دیدن هر روزه ی اون،به صداش،نگاهش و خنده هاش عادت کردم!»
مانیا دست هایش را روی در گاه پنجره گذاشت و از او پرسید: تو چطوری لیلی جون؟
به زور بغضش رو فرو خورد. لبخندی زد و گفت: – خوبم ممنون. – امروز قراره همگی بریم بیرون تو هم آماده شو تا بیام دنبالت.
– نه ممنون.
– چرا؟
رمان اشک لیلی منبع:http://www.forum.98ia.com/
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،