پسرک به او خیره شده بود.به خاطراتش رجوع کرد.تا به حال چنین چیزی دیده بود؟نه ندیده بود!
قهوه ای روشن بود پاهای بلند و قهوه ای اش را به دیوار تکیه داده بود و بالهای براقش را آهسته تکان میداد.سرش کوچک بود و شاخک هایی بلند به سرش چسبیده بود.طوری انهارا تکان میداد گویی میخواست اموا رادیویی ارسالی از طرف دوستانش را دریافت کند!
پسرک با ذوق بچه گانه اش به آن نزدیک شد.سوسک مورد علاقه اش,که حالا خود را مالک آن میدانست,با حرکتی سریع پاهایش را تکان داد و مسیری کوتاه را طی کرد.پسرک ایستاد و با چشمهای مشکی اش به آن زل زد.فهمیده بود که نباید نزدیکش شود,چون سوسک عزیزش میترسد و فرار میکند.
با سوسکش حرف زد و برای روز بعد همینجا پشت حیاط بزرگ,روی دیوار بلند خانه قرار گذاشت.سپس تکه ای از شکلاتش را برای او گذاشت و رفت تا برای او کمی صبحانه بیاورد.
پسرک لحظه ای بعد با نان و مربا برگشت,اما سوسک آنجا نبود.شکلاتش هم دست نخورده بود...
غم در چشمهایش نشست.غمی آشنا.درست شبیه همان غم,وقتی که دوستانش ترکش کردند.با گلایه به آسمان نگاه کرد و ابروهایش را اخم ظریفی فرا گرفت.نان و مربا را کنار دیوار گذاشت,دستش را روی چرخ ویلچر گذاشت و به سمت خانه حرکت کرد...
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|