|
|
|
|
|
عنوان کتاب:دلتا ایکس
نویسنده:ناتال ۲۰۱۳
تعداد صفحات پی دی اف: ۲۱۷
تعداد صفحات جاوا: ۹۲۴
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:من دختری ۲۲ساله دانشجوی رشته ی پزشکی ملقب به دلتا ایکس من هم اعتراض خاصی به این لقب ندارم .آخه خودم هم تو خودم موندم دوست ندارم بقیه از من چیزی بدونن مثل یه معادله .می مونم البته متغیر بین ایکس یک و ایکس دو ، بین قطب و آتشفشان …
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 19:22 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:از تو می گریزم
نویسنده:مهسا آرامش
تعداد صفحات پی دی اف: ۲۰۵
تعداد صفحات جاوا:۲۰۳۶
خلاصه:با خیانت ایرج به شریکش آریان پور،راد، پسر آریان پور ، صمیم دختر ۱۸ ساله وعزیز ایرج را می رباید تا ایرج را وادار به انجام تعهداتش کند ، صمیم بعد ازتحمل یک هفته وحشتناک دراسارت راد واز دست دادن امتحان کنکوری که یک سال برایش درس خوانده با کمال تعجب متوجه می شود که با اینکه پدر بدهی شریک را پرداخته ، ولی باز هم حاضر به بردن او به خانه نیست چرا که معتقد است که آبروی ریخته شده بر اثر این آدم ربایی تنها با ازدواج صمیم و راد قابل جبران است ولی….
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 15:20 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:حسی آشنا
نویسنده:noshfar
تعداد صفحات پی دی اف:۲۰۲
تعداد صفحات جاوا: ۷۴۱
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:داستان درباره دختری به اسم نازنینه که شوهرش فرید رو گروگان میگیرن حالا چرا این اتفاقا افتاده و کی این کارو کرده ؟ اتفاقاتی میفته که به کل سرنوشت نازنینو تغییر میده و وارد مسیر تازه ای میشه و …
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 15:18 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:میراث خانم بانو
نویسنده:لیلا رضایی
تعداد صفحات پی دی اف: ۳۱۰
تعداد صفحات جاوا: ۲۲۴۶
خلاصه:سلدا که مانند پدرش ناراضی از رفتارهای پر تکبر خانواده مادریش معتمد است نامه ای از شخصی به نام نظام اشرف دریافت میکند که اگر میخواهد در مورد گذشته پدربزرگش اردلان معتمد بیشتر بداند به ملاقات او برود واز آنجا که سلدا بارها نام این شخص را از زبان پدر بزرگ بیمارش شنیده بیقرار و کنجکاو راضی به این ملاقات می شود …..
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 15:15 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:وفای عهد
نویسنده:angelic
تعداد صفحات پی دی اف: ۲۳۹
تعداد صفحات جاوا: ۱۱۳۸
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:راحیل پنج سال است با پسر دایی خود به نام علی رضا قهر است او علت قهر علی رضا را نمیداند ولی عاشقانه او را دوست دارد . در صورتی که فرزاد پسر ی که کلی خاطر خواه دارد عاشق راحیل است راحیل نمیداند باید به حرف دلش گوش کند یا حرف دل …
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 15:9 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:شکوفه اشک
نویسنده:angelic
تعداد صفحات پی دی اف: ۲۶۶
تعداد صفحات جاوا: ۱۲۸۶
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:ملودی با برادر خود ماهان زندگی می کند. ماهان دوستی به نام اردشیر دارد و خواهرش را با خانواده اردشیر آشنا می کند. در این بین پسر خاله اردشیر، نیما از ملودی خوشش می آید و رفته رفته دوستی بین این دو شکل می گیرد. اما بعد از مدتی نیما رابطه اش را با ملودی قطع می کند و ملودی او را با یکی از دوستنش می بیند. ملودی افسرده می شود و تصمیم می گیرد به خواستگاری اردشیر جواب مثبت بدهد که می فهمد نیما…
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
:: برچسبها:
pk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان شکوفه اشک, دانلود رمان شکوفه اشک apk, دانلود رمان شکوفه اشک epub, دانلود رمان شکوفه اشک jar, دانلود رمان شکوفه اشک java, دانلود رمان شکوفه اشک pdf, دانلود رمان شکوفه اشک برای آیفون, دانلود رمان شکوفه اشک برای آیپد, دانلود رمان شکوفه اشک برای اندروید, دانلود رمان شکوفه اشک برای تبلت, دانلود رمان شکوفه اشک برای موبایل, دانلود رمان شکوفه اشک برای کامپیوتر, دانلود نسخه جاوا رمان شکوفه اشک, دانلود نسخه پرنیان رمان شکوفه اشک, موبایل, یاسمن,
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 2 دی 1393 و ساعت 14:53 |
|
|
|
|
|
|
|
|
دانلودرمان حسی از انتقام نوشته estahrij کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل
کامپیوتر،آندروید،تبلت ،آیفون ،آیپد
خلاصه:
درمورد زندگی یک مرده..مردی که فکر می کنه یه پسر تنها امید زندگیش رو کشته...وحالا او می خواد انتقام بگیره.ولی آیا واقعا پسره تنها امید زندگیش رو کشته؟..آیا مرده انتقام میگیره؟
بخشی از رمان :مثل همیشه ساعت 7صبح بیدار شدم...به سارا نگاه کردم...چقدر آروم خوابیده بود...یک سالی میشد که باهم ازدواج کرده بودیم.
رفتم تو حموم تا یه دوش صبحگاهی بگیرم..وقتی اومدم بیرون دیدم که سارا رو تخت نشسته.
گفتم:صبح بخیر خانوم خوابالود.
لبخند زد و گفت:صبح بخیر آقای سحرخیز.
-تاتو بری دستوصورتتو بشوری من میز صبحونه رو آماده می کنم.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:مرسی.
از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت آشپزخونه.
بعد از آماده شدن میز صداش زدم.
روی صندلی نشستم تا بیاد...چند دقیقه ای شد که اومد تو آشپزخونه وروبه روم نشست.
گفت:ببخشید که دیرشد.
-فکرکنم چاییت سرد شده باشه.
-مهم نیست...میگم امروز باید بریم سرکار؟
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
ادامه مطلب |
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 30 آذر 1393 و ساعت 14:21 |
|
|
|
|
|
|
|
|
دانلودرمان شکست غرورنوشته فلفلی کاربر سایت بیا تورمان
برای موبایل ،کامپیوتر،آندروید،تبلت ،آیفون ،آیپد
خلاصه رمان:
این داستان دختری بنام آرام هست که 20 سالشه...آرام دختری مغرور....لجباز....شیطون....هست که دانشجوی پزشکی رشته مغزواعصاب هست....او طی تصادفی با پسری بنام برسام آشنا میشودوبرسام هم دانشجوی پزشکی هست ....خانواده هایشان باهم دوست های فامیلی میشوند و ماجرا از آنجا شروع میشود که..........
بخشی از رمان :باصدای گوشیم از خواب بیدارشدم...اَه این موقع صبح دیگه کیه؟!
مردم چقدراول صبحی مردم آزارن...آخه کله سحرموقع تک زدنه؟!روزجمعه رو خواستم بخوابما!!!درهرحال که دیگه خوابم نمیبره بهتره که بلندشم...
همین جورکه خمیازه می کشیدم از پله هارفتم پایین...صورتموشستم...مامان توی آشپزخونه مشغول بود...رفتم روی صورتشو بوسیدم و یه صبح بخیر بلندی گفتم . نشستم تا صبحونم رو بخورم.
بعداز صبحونه رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به بهاره
-الوسلام بهاره جونم...
بهاره-سلام خوبی؟؟؟چی میخوای که اینجوری حرف میزنی؟؟؟
-من؟؟؟مگه هروقت از تو یه چیزی میخوام اینجوری سلام میکنم؟؟؟
بهاره-آره
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
ادامه مطلب |
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 30 آذر 1393 و ساعت 14:18 |
|
|
|
|
|
|
|
|
دانلودرمان در انتظار سپیده نوشته ستاره اقبال (م . ص) کاربر انجمن نودهشتیا برای
موبایل ،کامپیوتر،آندروید،تبلت ،آیفون ،آیپد
خلاصه :در انتظار سپیده شاید یه داستان معمولی و تکراری باشه برای شما دوستان اما برای افرادی که این جور زندگی ها رو دیدن و ازشون شنیدن و تا قسمتی تونستن لمسش کنن یه حقیقته تلخه
سپیده یه دختره مثل من مثل شما
یه دختر که از لحاظ مادی شاید خیلی امکانات میتونست در اختیارش باشه و نذاشتن
خیلی کارا دوست داشته انجام بده واجازه ندادن
و همیشه یه نه بزرگ بالا سر هر خواستش بوده
و بدتر از اون یه علامت سوال بزرگتر که چرا؟؟؟؟؟
مقدمه :
تا بوده این گونه بوده
شب های شادی من کوتاه
شب های حسرت من یلدا
در انتظار سپیده فردا
فردای سرد و مبهم
فردای خاکستری رنگ
فردای ...
ای سرنوشت
ای بازی همیشگی تخ، تلخ ، تلخ
من از گناه تو نمیگذرم ، ای سرنوشت من
هر گز فراموشم نمیشود ای زندگی
هرگز نساختی ، ولی با تو ساختم
هر روز بردی و من
از تو باختم
من خسته ام از دست تو ، ای سرنوشت من
هر جا که میروم افسوس با منی
از تو گریز نیست
که بر تن من ، همچو دامنی
من آه ، بی ستاره ترین آسمان شهر
غمگین ترین ترانه بارانی
محزون تریم غزل هستی
تنهاترین پرنده زندانی
گریان ترین نگاه ملتهب شهرم
تا بوده این گونه بوده :
شبهای شادی من کوتاه
شبهای حسرت من یلدا
در انتظار سپیده فردا
بخشی از رمان:یه موقع ها دلم میخواد فریاد بزنم داد بزنم بِبُرَم از همه کسایی که دور و برم هستن .
از کسایی که میشناسمشون و در عین حال برام غریبن .
از کسایی که باهاشون هستم ولی انگار نیستم میبینمشون درکشون میکنم باهاشون هم دردی میکنم اما اونا ، نه منو میبینن نه درک میکنن نه منو میفهمن.
خیلی وقتا دلم میخواد بِبُرم از این آدمایی که بود و نبودم براشون ارزشی نداره ارزش داشتن به کنار، بودنم یا نبودنم رو حس نمیکنن.
نمیدونم خانواده من فقط این جوریه یا نه همه هم سن و سالای من وضعشون اینه .
یه وقت ها حس میکنم اگه وقتی دلم پره وقتی دلم میخواد دنیا تموم شه همه درد دلامو با این کاغذی که بعدن آتیشش میزنم نگم دیگه چیزی ازم نمیمونه میشه یه غده سرطانی که آروم آروم منو از درون از بین میبره
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
ادامه مطلب |
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 30 آذر 1393 و ساعت 14:16 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 27 آذر 1393 و ساعت 16:5 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 27 آذر 1393 و ساعت 16:1 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 27 آذر 1393 و ساعت 16:0 |
|
|
|
|
|
|
|
|
اگه تيپ ب زنيم، ميگن با كي قرار داري؟ اگه لباساي معمولي بپوشيمع ميگن تو اصلا سليقه نداري
!
اگه دير بريم خونه ميگن كدوم گوري بودي؟ اگه زود بريم خونه ميگن چه غلطي كردي زود اومدي؟
!! اگه
زياد بگيم دوست دارم، ميگن باز چه نقشه اي تو سرته؟
! اگه نگيم دوست دارم، م يگن پاي ك سه ديگه
اي وسطه؟
! اگه زياد بهشون زنگ بزنيم، ميگن اعتماد نداري؟ ! اگه يه مدت زنگ نزنيم، ميگن مثل
اينكه سرت خيلي شلوغه
! اگه تو خونه زياد بخنديم، ميگن ديوونه شدي؟ اگه نخنديم، ميگن چه مرگته
لندهور
!! اگه شام بخوايم، ميگن همه اش به فكر شمكه . اگع شام نخو ايم، ميگن زليل مرده معلوم
نيست شام با كي كوفت كرده
!! اگه... اگه... اگه... ولي هرچي ميخوان بزار بگن.
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 25 آذر 1393 و ساعت 15:43 |
|
|
|
|
|
|
|
|
هر موقع خواستي از كسي جدا بشي يادت نره بهترين راه اينه كه بهش بگي براي هميشه خدانگهدار،
شايد طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشكنه ولي بهتر از اينه كه منتظر بمونه
...
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
سه شنبه 25 آذر 1393 و ساعت 15:42 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 20 آذر 1393 و ساعت 15:43 |
|
|
|
|
|
|
|
|
آدمهایی هستند که خیلی “وجود” دارند. نمی گویم خوبند یا بد، چگالی ِ وجودشان بالاست. اصلا یک «امضا» هستند برای خودشان! افکار، حرف زدن، رفتار و هر جزئی از وجودشان امضادار است. اینها به شدت «خودشان» هستند. یعنی تا خودشان نباشند اینطور خاص و امضادار نمی شوند که! در یک کلمه، «شارپ» هستند و یادت نمی رود «هستن» هایشان را، بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی. رد پا حک می کنند اینها روی دل و جانت، بس که بَلدند “باشند” … این آدمها را هر وقت به تورت خورد، باید قدر بدانی … دنیا پر از آن دیگریهای بی امضایی است، که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است ! قیصر امین پور
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
چهار شنبه 19 آذر 1393 و ساعت 16:21 |
|
|
|
|
|
|
|
|
دانلودرمان آرالیانوشته pink girls کاربر انجمن نودهشتیابرای موبایل/کامپیوتر/آندروید
تبلت/آیفون/آیپد
خلاصه :ارالیا دختری که میخواد گذشته شو پس بگیره در پی تلاش هاش سرنوشت براش قدرت و ثروت وشهرت رقم میزنه و در رقابت سرنوشت براش عشق رقم میزنه
ارالیا دختریه که از عرش به فرش میرسه و زندگی چیزای جدید بهش یاد میده اون سعی میکنه موقعیت فعلیش رو عوض کنه توی زندگیش به موفقیت های زیادی دست پیدا میکنه خیلیا تو راه خردش میکنن خیلیا کمکش میکنن اون میخواد انتقام پدرشو از کسایی که براش پاپوش درست کردن و زندگیشونو از اونایی که گرفتن پس بگیره توی غربت سنگ میشه ولی یه استاد موسیقی وارد زندگیش میشه و از اینجا کل کل ها شروع میشه ارالیا بعد از اتمام درسش به ایران بر میگرده و موفق میشه به ارالیا سابق برگرده در اوج رقابت کسی که زندگیشو حالا شو به اون مدیون بود ازش یه درخواست غیر منتظره میکنه که......
لینک اصلی رمان
لینک موبایل
uploadboy.com/g4bqhkoaqt6e.html
لینک کامپیوتر
uploadboy.com/mc2fdyb6qg54.html
لینک آندروید
uploadboy.com/clqkrrb6cg4a.html
لینک تبلت/آیفون/آیپد
uploadboy.com/zh5pknxw6sfl.html
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
چهار شنبه 19 آذر 1393 و ساعت 15:55 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:47 |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:46 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان اشک لیلی از مریم دالایی
نام رمان :رمان اشک لیلی
به قلم :مریم دالایی
حجم رمان : 3.52 مگابایت پی دی اف , 1.12 مگابایت نسخه ی اندروید , 1 مگابایت نسخه ی جاوا , 331 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
ليلي دختري است با بيماري كليوي كه ماني نوه پيرمرد و پيرزني كه او با آنها زندگي مي كند عاشقش مي شود. پيمان عشق مي بندند و ماني به شيراز براي ادامه تحصيل مي رود. نوه ديگر پيرمرد از فرانسه برمي گردد و از ليلي خواستگاري مي كند. در همان حال كليه خود را هم به او مي دهد. ليلي مجبور به پذيرفتن خواسگاري او مي شود.و …
فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
فردا نتایج اعلام و سرنوشت مانی معلوم میشد. همان که همیشه با نگاهی شیطنت بار دلش را لرزانده و وجودش را آکنده از عشق و نیاز نموده بود. اما راز این عشق پنهان آشکار نشده زیرا خودش نخواسته بود. دور و بر مانی را آن قدر دلبران زیبا و عشوه گر گرفته بودند که نمی گذاشتند او دیده شود. دخترهای طناز و شیرین زبان چنان او را سرگرم می کردند که وجود بیمار او هر روز بیش از پیش نادیده گرفته می شد. آنها خویشاوند بودند اما او غریبه ای تنها بیش نبود.البته با این وضع کنار آمده بود .سرنوشت نامعلوم خود را همان گونه که بود پذیرفته بود.می دانست دیر یا زود باید به پدر و مادر مرحومش بپیوندد. پس همان بهتر که کسی از احساس درونش آگاه نمی شد،مخصوصا او که تمام آرزویش بود. قلبش از این عشق پنهان چنان لبریز بود که اندیشیدن به او،تماشا کردنش از دور و ثبت این لحظات عاشقانه را برای خود کافی می دانست. نفس عمیقی کشید وچشم هایش را بست وبرای آخرین بار زیر لب دعا کرد: – ای خدای مهربون! کمک کن مانی عزیز من توی کنکور قبول بشه، آمین. اشعه های گرم خورشید نر صورتش تابید واز چنگال خواب رهایش کرد. لبخندی زد و به مادر جون سلام کرد. او هم با همان لبخند مهربان همیشگی گفت: سلام دختر قشنگم! امروز حالت چطوره؟
– خوبم.
– خدا رو شکر. صدای خنده و فریادهای شادمانه بچه ها نگاه او را به سوی پنجره کشید. به یاد اتفاق مهم آن روز افتاد. با عجله از تخت پایین آمد. دردی که در پهلویش پیچید یک لحظه متوفقش کرد اما دوباره با هیجان بلند شد و گفت: حتما بچه ها توی کنکور قبول شدن!
مادر جون پنجره رو باز کرد وپرسید: آهای! چه خبرتونه اول صبحی؟ می خواید صدای آقا جون رو در بیارید؟ مهبد و مهشید نفس زنان جلو آمدند. او با اضطراب دست لرزانش را روی قلبش گذاشت و نگاه منتظرش را به آنها دوخت. مهبد با شادی گفت:امسال دیگه قبول شدم مادر جون.
مادر جون با جدیت گفت: علیک سلام! مهبد و مهشید به هم نگاه کردند و یک صدا سلام کردند. ویدا و ونوس هم خنده کنان جلو آمدند و با صدایی لبریز از شوق جوانی بود سلام کردند.
– سلام،چی شده؟ شما هم قبول شدید؟
ونوس موهایش را با عشوه از روی صورتش عقب زد وگفت: نه مادر جون،مانی و مهبد قبول شدن.
ویدا دست هایش را به کمر زد و بدن تپلش را تکانی داد وگفت: باید یه سور حسابی بدیم.
مهشید گفت:باید جشن بگیریم. هر کدام از بچه ها حرفی زدند اما نگاه مشتاق او در میان درختان به دنبال مانی میگشت.
مادر جون پرسید: حالا این پدر سوخته کجاست؟ بچه ها دور وبرشان را نگاه کردند. مهبد با تعجب گفت: همین الان با ما بود!
در همین لحظه مانی با مانیا اومد.یک شاخه گل اطلسی در دست داشت و لبخندی جذاب و زیبا گوشه ی لب. مانیا با ادب و وقار همیشگی سلام کرد وجواب شنید. مانی جلو آمد و بعد از یک نگاه گذرا به صورت رنگ پریده او گل را به دست مادر جون داد و گفت: سلام عرض شد ،خانم بزرگ. مادر جون اخم کوچکی کرد و گفت: خانم بزرگ مادرته،پدر سوخته.
مانیا آرام ومتین گفت: بچه ها تو کنکور قبول شدن.
– مبارکه مادر، کجا؟ بار دیگر مانی نظری به او انداخت وجواب داد: شیراز.
با شنیدن این خبر حس کرد سرش به دوران افتاده، عقب عقب رفت و لبه ی تخت نشست. « وای خدای من! به این یکی فکر نکرده بودم! من به دیدن هر روزه ی اون،به صداش،نگاهش و خنده هاش عادت کردم!»
مانیا دست هایش را روی در گاه پنجره گذاشت و از او پرسید: تو چطوری لیلی جون؟
به زور بغضش رو فرو خورد. لبخندی زد و گفت: – خوبم ممنون. – امروز قراره همگی بریم بیرون تو هم آماده شو تا بیام دنبالت.
– نه ممنون.
– چرا؟
رمان اشک لیلی منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:37 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان در جگر خاریست از نسیم شبانگاه
نام رمان :رمان در جگر خاریست
به قلم :نسیم شبانگاه
حجم رمان : 8.78 مگابایت پی دی اف ,1.57 مگابایت نسخه ی اندروید , 1.43 مگابایت نسخه ی جاوا ,640 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
قصه نفس من قصه یه مامان کوچولوئه، کوچولو به معنای واقعی….مامانی که تو سنی مجبور شد مامان بشه که منو شما تو اون سن هنوز داشتیم واسه مامانامون ناز میکردیمو اونا میخردن …..اون موقعی که مامانای مامواظب آب و دون ما بودن که ضعیف نشیم ،لاغر نشیم،توآینده که قراره مادر بشیم مشکل نداشته باشیم اون باید مواظب بچش نه…بچه هاش میبود…
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
صدای زنگ که میاد صداشون میکنم: آبتین،آذین زود باشین حنا رسید…بدویین… زنگو میزنم«این مگه کلید نداره؟؟؟» برمیگردم تو اتاق تا آماده بشم،خدا کنه به موقع برسم، بهار خیلی رو وقت حساسه، اصلا رو همه چی حساسه، رو وقت بیشتر… صدای حنا میاد: کوشین پس ملت …حنا اومده کجایین؟؟؟ «ذوق مرگ شدی از این استقبال گرم نه؟؟؟» ـ چه خبرته بابا ، مگه سرآوردی؟؟؟ عـزیـــــــــــــــــــــ ـــزم، خستگی از سر و روش میباره،به روی خودش نمیاره،دلم براش تنگ شده، بعد یه هفته همخونم برگشته، همخونه منو بچه هام… دوست… دوست روزای سخت. تو یه دستش تار، تو یه دستش یه عالمه کیسه های رنگی و یه ساک خیلی کوچیک، ومن میدونم که نصف بیشتر اون کیسه های کوچیک سوغاتی واسه منو بچه هامه، امکان نداره حنا جایی بره و اونجارو واسه ما بار نکنه بیاره… لبخند میزنه و همه وسایلاشو رو هم روهم تلنبار میکنه رو اپن «زمینو ازت گرفتن؟؟؟ میریزن خووو» لبخند… دستاشو باز میکنه، دستامو باز میکنم، بغلم میکنه،بغلش میکنم،از رو شال گوششو میبوسم، موهای دم اسبیمو میبوسه، سکوت………………………………. یه هفته خیلی زیاده واسه ندیدن….کافیه واسه دلتنگ شدن…. ما میتونیم تا ابد همین جا تو بغل هم بمونیم،ولی صدای بچه ها یعنی اینکه محاله تا ابد تو بغل هم موندن، تو گوشش میگم: دلم تنگت شده بود… ـ منم…. رو زانو میشینه، دوقلوهامو باهم بغل میکنه،به هم و به خودش فشارشون میده « آیا کسی تو دنیا هست که یادگاریایِ روزای سخت همخونشو انقدر محکم دوست داشته باشه؟؟؟» چقدر دوسش دارم… «خدایا شکرت که به ازای همه نداشته هام اونو دارم…شکرت…تو بدترین لحظه ها هم چیزی واسه شکر کردن بهم دادی خدا…» رفع دلتنگی نشده ولی دیره، باید برم، باید برن، من شیراز، اونا خونه عزیز.
تازه برگشته، از اصفهان برگشته، برای جشنواره موسیقی رفته، با گروه ارکسترِ سنتیِ فوق العاده محبوب رفته، نگران و پر استرس رفته، برا مهمترین اجرای تا به امروزش رفته، خوشحال برگشته، موفق برگشته، خوشحالم برگشته، خوشحالم خوشحال برگشته….
رمان در جگر خاریست منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:17 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان مزایده ی یک قلب شکسته از نیلوفر لاری
نام رمان :رمان مزایده ی یک قلب شکسته
به قلم :نیلوفر لاری
حجم رمان : 3.52 مگابایت پی دی اف , 1.06 مگابایت نسخه ی اندروید , 0.96 مگابایت نسخه ی جاوا , 273 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره ی دختری به اسم هیواست که همه ی افراد خانواده به جز خواهر بزرگترش را در حادثه ای از دست داده است وهیوا که بر خلاف خواهرش حوری از روحیه ای شلوغ و پر جنب وجوش برخوردار است علیرغم سرزنشها و توبیخات حوری که مدام از او میخواهد عاقلانه و باوقار رفتار کند دست از شیطنت و مردم ازاری بر نمیدارد تا اینکه ………..
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
من وخواهرم حوری وقتی رو در روی هم قرار می گرفتیم هیپ شباهتی به مادر ودختر نداشتیم به خنداه می گفتم:مثل ادم های عصر هجر حرف می زنی مامان .ببخشین ابجی حوری. وباز از اینه نگاهی به خودم انداختم ودستی به سر ورویم کشیدم .دیدم از اینه در حالی که باحرص نگاهم می کرد ولب ولوچه اش اویزان بود .باترش رویی گفت:اشکالی نداره من ومامان صدا کنی. نگاهم توی اینه مات مانده بود به صورتش.این باور نکردنی بود.تابه حال هر وقت از زبانم در می رفت ومامان صدایش می کردم کلی اخم وتخم می کرد وبابدخلقی تذکر می داد که بار اخرت باشد اما این بار خودش به من می گفت اشکالی نداردومن باورم نمی شد.در حالی که به طرفش می چرخیدم باحیرتی امیخته باذوق وشوق به سویش می رفتم ودست هایم را برای در اغوش کشیدنش به سوی او گشوده بودم باشادمنی وسرور گفتم:وای چه خوب که من می تونم مامانی به این ماهی وخوبی والبته جوونی داشته باشم. وبااین که مثل همیشه از لوس بازی های من خوشش نیامده بود اماازروی ناچاری اجازه دادبغلش کنم وانطور که دلم می خواهد ببوسمش وقربان صدقه اش بروم.اوکه از رطوبت بوسه های پی در پی من اظهار اکراه وچندش می کرد.درحالی که مرا که مثل کنه به اوچسبیده بودم از خودش دور می کرد وسعی داشت بین ومن وخودش فاصله ای بیاندازد باحالتی عبوس اخمو گفت:بهتره خودت رالوس نکنی نذشتی من هم شرط خودم را هم بهت بگم.بس که خنگ بازی در اوردی واطوار اومدی. از قیافه ی خشک وعبوسش که سعی می کرد همیشه رای خودش حفظ کند خنده ام می گرفت
اونمی تواست در عین حال که خوش قلب ومهربان بود عصبی وبی رحم جلوه کند ودر عین خشونت وبد اخلاقی مهربانی وعطوفت از خاطرش برود .اوبرای خودش مجموعه ای از ضد ونقیص هابود.مثلا وقتی ادم خیال می کرد خوش حالاست ودارد از خوش حالی بال بال می زندبد خولقی می کردوبد اخلاق وترش رو می شد یا وقتی باقیافه ی خشک وبی روحش قلب ادم را در سینه می لرزاندوطرفش رادر انتظار تنبیهی شدید در تب ولرز باقی می گذاشت سر کیسه ی مهر ومحبتش را شل می کردوچنان ول خرجی راه می انداخت که ادم دچار سرگیجه می شد ومتحیر می ماند. “خیلی خوب حالا چه شرطی است که به خاطرش این همه قیافه گرفته ای؟” به نظر می رسید خیلی سختش است که خواسته ی خودش رابتواند بی هیچ نشانه ای از قاطعیت وصلابت ساختگی در چهره اش به زبان بیاورد .فکر می کرد هرچه این لحظه اخمو تر وترش تر جلوه کند من زود تر تن به خواسته ی او می دهم. احتمال نمی داد که باان همه اخم وتخم ساختگی وزوری بیشتر مایه ی تفریح من می شود تا مایه ی ترس ولرزم. “که …که دیگه بااین ریخت نری بیرون” نگاهی بی تفاوت وسرسری به سر تا پای او انداختم وچون چیز عجیبی ندیدم که مایه ی نگرانی وناراحتی اوباشدباسر در گمی گفتم: “کدوم ریخت؟مگه چه عیبی دارم.”
رمان مزایده ی یک قلب شکسته
منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:9 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان سوگندی برای او از مریم نظری
نام رمان :رمان سوگندی برای او
به قلم :مریم نظری
حجم رمان : 2.74 مگابایت پی دی اف , 1.11 مگابایت نسخه ی اندروید , 0.98 مگابایت نسخه ی جاوا , 336 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره ی ﺩﺧﺘﺮﻱ اﺳﺖ ب ﻧﺎﻡ ﺳﻮﮔﻨﺪ که ﺩﺭ اﻭﺝ ﺟﻮاﻧﻲ و ﺩﺭ ﻓﻘﺪاﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮاﻱ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ي ﻛﻮﭼﻜﺶ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻣﻴﻜﻨﺪ.ﻗﺼﻪ ي ﻋﺸﻘﻲ ﭘﺎﻙ اﺳﺖ.ﻋﺸﻘﻲ که اﻭ ﺭا اﺯ ﻓﺪاﻛﺎﺭﻱ اﺵ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﺪاﺭﺩ.اﻳﻦ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﺩاﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩاﻧﮕﻲ ﻳﻚ ﺩﺧﺘﺮ اﺳﺖ.ﻗﺼﻪ ي ﭘﻴﺶ ﺭﻭ ﻗﺼﻪ ﺭاﺑﻂﻪ ﻫﺎﺳﺖ.ﻗﺼﻪ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺩﻧﻴﺎﻳﻲ ﺯﺷﺖ و ….
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
زبانم خشک شده بود و لبانم را گویی به هم دوخته بودند. چشمانم را به سختی باز کردم . به اطراف تختم نگاه کردم یک ساعت شماطه دار روی ی میز عسلی بود و اثری از پارچ آب نبود.با بی حوصله گی به ساعت روی میز نگاه کردم که ناگهان با دیدن عدد هفت مانند برق گرفته ای از جا پریدم و پتو را به کناری زدم و خودم را از روی تخت پائین انداختم و به طرف کمد لباسم رفتم و با سرعت و بی دقت لباس ها را به خودم آویزان می کردم. اینقدر سریع این کار را انجام دادم که باعث شد چند بار دکمه هایم را باز و بسته روسری ام را زیر و رو کنم. امّا من به این موضوع اهمیت نمی دادم .به پشت برگشتم و نگاهی به ساعت شماطه ای انداختم به این سرعت ده دقیقه سپری شده بود باز هم احساس عطش کردم . نفسم در اثر عجله کردن و همچنین اضطراب قلبی ام به شماره افتاده بود و این هم مزید بر علت شده بود تا بیشتر احساس تشنگی کنم.کلافه بودم هنوز هم صدای صحبت پدر و مادرم می آمد و هنوز هم باید منتظر می ماندم در حالی که وقت کافی نداشتم.دستان یخم را به هم مالیدم و با اضطراب به پشت در اتاقم رفتم و دزدانه از داخل کلید حال را نگاه کردم. پدرم در حالی که با اشتهای وصف نشدنی لیوان چای را سر می کشید به مادرم که در آشپزخانه در حال کار بود نگاه می کرد و صحبت می کرد.مادرم در حالی که استکان چای خوشرنگ دیگری را به سمت پدرم می آورد به روی او لبخند زد و جواب صحبت هایش را که از این فاصله برایم نامفهوم و کمی گنگ بود میداد. اضطراب بار دیگر به قلبم رخنه کرد صدای ساعت شماطه ای را در مغزم می شنیدم ودر آن لحظه ثانیه ها برایم حکم جواهراتی گران بها را پیدا کرده بودند و من قادر نبودم جلوی حرکت آنها را بگیرم.. کلافه شده بودم بدون اینکه به ساعت نگاه کنم برگشتم و به طرف آینه رفتم و به صورتم نگاهی انداختم.و کمی روسری را روی سرم جا به جا کردم.و به چشمانم که در اثر خواب کمی متورم شده بود نگاه کردم.گرما وجودم را احاطه کرده بود و حتی وجود کولر ابی نمی توانست از گرمای وجودم که ناشی از اضطراب بود تا گرمای هوا بکاهد. ای خدا زودتر برو دیگه دیرم شد…دوباره به سمت در رفتم و از کلید به اتاق نگاه کردم که متوجه شدم مادرم در حال گذاشتم کت پدرم بر روی دوشش است.از خوشحالی جستم و به طرف کمد لباسم رفتم و چادرم را از داخل آن برداشتم و روی دستم انداختم.بالاخره این بابای ما رضایت داد که بره امروز خیلی دیر راه افتاده …جلوی آینه بودم و با خودم نجوا می کردم که صدای بسته شدن در را شنیدم …به سرعت ازاتاق بیرون جستم و به مادرم که هنوز جلوی در ورودی بود سلامی دادم … علیک سلام سوگند خانم کجا شال کلاه کردی …
رمان سوگندی برای او منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:4 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان اولین روز جوانی از نوشین توفیقی
نام رمان :رمان اولین روز جوانی
به قلم :نوشین توفیقی
حجم رمان : 4.79 مگابایت پی دی اف , 1.39 مگابایت نسخه ی اندروید , 1.25 مگابایت نسخه ی جاوا , 545 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
اين داستان، ماجراي دختري است كه از مادربزرگ پدرش تنفر بسيار دارد و همين امر سبب ميشود خانواده را ترك كند. اما ……….
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
خون بینی اش بند نمی آمد…صورتش پر از خراشهایی شده بود که در جنگ تن به تن چندین دقیقه پیش با مادرش ایجاد شده بودند…و حالا بی بی داشت با پارچه هایی که مرطوب بودند تمیزشان میکرد…گاهی هم صدایش را میشنید که با عباراتی مثل الهی بمیرم…وای ننه نه نه رولمی برایش دلسوزی میکرد…از این کلمه متنفر بود…هر وقت دیگری هم که بی بی آنرا بکار برده بود به او اخم کرد و بعد اگر هم توانسته بود یواشکی یک هیش و یا دهاتی را هم در ملامتش بکار برده بود..چی میشد کرد او را باید مثل دستی که شکسته و وبال گردن شده بود تحمل کرد… اما … به او چه که تحمل کند … تحمل برای نسل او کلمه ای تعریف نشده بود … تحمل معنی نداشت تحمل جایی در زندگی او نداشت تحمل قرار نبود حتی به قیمت مردنش وادارش کند که چیزی جز آنکه میخواهد باشد… تحمل را هر چه بود و هست قبل از او و نسلهای قبل تر از او تحمل کرده بودند … مادرش پدرش و این بی بی که همیشه خیال میکند بزرگترین و متشخص ترین بانوی روی زمین است… با آن صورت مچاله شده اش با آن دهان بی دندانش… با آن دندان مصنوعی های کوچکی که آدم فکر میکند آرواره های یک بچه را با دندان از حلقومش بیرون کشیده اند و برای استفاده تحویل این پیرزن داده اند…با آن کلمات مسخره اش… خوب شد که خانه اش ته حیاط است … خوب شد که احساس بزرگ منشی اش باعث میشود زیاد خانه ی مجلل آنها نیاید… خوب شد که کنج کهنه و قدیمی خودش را مثل خودش کهنه و پوسیده برای زیستن نگه داشته وگرنه چگونه میتوانست وجود هر روزه ی او را در عمارت بزرگ و منحصر به فردی که بارها و بارها حسرت دوستانش شده بود تحمل کند … وای تحمل … چرا باید انسان مجبور به تحمل باشد… عمارت زیبایی که در وسط حیاط بزرگ و مشجر خانه ای که از سه طرف به سه خیابان اعیان نشین تهران راه دارد…و در اطراف عمارت باغچه هایی وسیع و بسیار خوش منظره ای طراحی شده که در وسط هر یک به تناسب یا آلاچیق گذاشته اند و
رمان اولین روز جوانی منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:2 |
|
|
|
|
|
|
|
|
رمان یک نفر باز صدا زد از مریم اسکندری
نام رمان :رمان یک نفر باز صدا زد
به قلم :مریم اسکندری
حجم رمان : 2.35 مگابایت پی دی اف , 0.99 مگابایت نسخه ی اندروید , 890 کیلو بایت نسخه ی جاوا ,256 کیلو بایت نسخه ی epub
خلاصه ی از داستان رمان:
روزها از پس هم میگذرند…اما…. یه دخترم یه دختر که همه ازم میترسند…شاید یک روزی منم مثل شماها بودم یه روزی منم یه زندگیه عادی ومعمولی داشتم اما…فقط یه احساس زندگیمو بهم ریخت از من ترسناک ترین آدم روساخت…دوست ندارم زندگی کنم!اما مجبورم…مجبورم به زندگی ای که خودم باعثش بودم…یه عشق زودگذر یه احساس که فقط توش بچگی بود زندگیمو عوض کرد…
:فرمت رمان:pdf,apk,java,epub
صفحه ی اول رمان:
روموبر میگردونم چهرش آشناست قلبم به تپش میوفته…میخوام رومو برگردم اما… با جیغ مهیبی از خواب بیدار میشم به نفس نفس افتاده بودم.خدای من دوباره همون کابوس…دربا صدای بدی باز میشه. -ساناز؟ سعی میکنم حرف بزنم. -چیزی نیست. آروم بهم نزدیک میشه ومیگه:حالت خوب نیست؟باز کابوس دیدی؟ سرمو به بالاوپایین تکون میدم.کنارم میشینه وسرم وتوبغلش میگیره. -از بس بهش فکر میکنی دخترم!چقدر بهت بگم مهم نیست دیگه گذشته بهش فکر نکن. صورتم خیسه در حالی که نفس زدن هام کمتر شده میگم:چطور میتونم مامان!چطور میتونم…. صورتش خم میشه وگونمو نشونه میگیره. -گذشته دخترم گذشته خوشگلم… با شنیدن خوشگلم از زبون مامان لبخندی رولبم میشینه خیلی وقت بود که کسی بهم این کلمه رونگفته بود. از رومیزم پارچو برمیداره وبرام آب میریزه…کار هر شبش شده بود به این وضع عادت کرده بودم.لیوان وبر میدارم. -ممنونم. -من برم مشکلی نداری؟ -نه مامانم مرسی. از جاش بلند شدوسمت درحرکت کرد… چشمامو باز کردم نگاهی به اتاقم انداختم باز یه روز تازه و باز بیکاری…از جام بلند شدم دستی به صورتم کشیدم…آهی از اعماق وجودم بلندشد!واقعیت داشت…مثل تمام صبحایی که تو این دوسال از خواب بیدار میشدم…کاش میشد که دروغ باشه! -ساناز؟
رمان یک نفر باز صدا زد منبع:http://www.forum.98ia.com/
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
یک شنبه 16 آذر 1393 و ساعت 16:1 |
|
|
|
|
|
رمان عاشقانه الهه ی انتقام |
|
|
دانلود رمان عاشقانه الهه ی انتقام
نام کتاب : الهه ی انتقام
نویسنده : evil girl و nojan کاربران انجمن نودهشتیا
منبع : http://www.forum.98ia.com/t1236581.html
تصویر خودم را در آینه ورانداز میکنم …سرمه ی سیاه رنگم را برمیدارم به دور چشمان درشتم میکشم…و با زدن سایه ی خاکستری مات آرایش چشمانم را تکمیل میکنم بار دیگر به تصویر چشمانم درون آیینه خیره میشوم…سیاهی دور چشمانم عسلی رنگ مایل به سبز آن را بیشتر نشان میدهد …رژ قرمز رنگ براقم را به روی لبان رنگ پریده ام که دیگر سرخی سابق را ندارند میکشم با نگاه کردن گذری در آیینه زیبایی بی نظیر خودم را که از مادرم به ارث برده ام تحسین میکنم و به سوی کمد لباس هایم میروم در ِکشویی آن را میکشم و به دنبال لباس مَدِ نظرم میگردم به آرامی آن را از میان انبوه لباس هایم بیرون میکشم که مبادا دامن حریری بنفش رنگش چروکی بیفتد آن را در مقابلم میگیرم امشب باید بهترین باشم باید بدرخشم قرار است چشمان خیلی هارا بر روی زیبایی های زنانگی ام خیره کنم لباس را به تن میکنم و زیپ کنار آن را به سختی بالا میکشم و با پوشیدن کفش های پاشنه ده سانتی ِبنفش براقم لباس هایم را هم تکمیل میکنم دوباره به سوی آیینه ی اتاقم میروم و با انداختن گوشواره ی تک نگینم به همراه انگشتر و گردنبند سِت آن مانتوی کوتاهم و روسریم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم قبل از رفتن ، به سوی اتاق پدرم میروم تا سری به او بزنم به آرامی در اتاقش را باز میکنم و به کنار تختش میروم در آرامش خوابیده است بوسه ای بر روی پیشانی بلند و پر چین و چروکش میزنم و از اتاق خارج میشوم از پله های بلند خانه به سوی در خروجی میروم…واقعا راه رفتن با این کفش های پاشنه ده سانتی دشوار است… از سنگ فرش باغ خانمان میگذرم تا کنار ماشین بی ام و مشکیم میرسم محمد راننده ی شخصی ام در را برایم باز میکند ... قبل از اینکه پشت فرمون بنشیند رو به او میکنم … -امشب خودم میرم نیازی به تو نیست. و سوار ماشین میشوم از خانه خارج میشوم و به سوی مقصدم حرکت میکنم از امشب شروع میشود ، بازی ام را شروع میکنم ، قرار است به زانو درآورم آنهایی را که کمر به نابودیم بستند… ناگهان تصویر او در مقابل چشمانم شکل میگیرد… چند سال پیش: “-دِ نکن نازی میام کلتو میکنما بهم پسش بده . -نوچ نوچ بدو دنبالم تا بهت بدم کدو تنبل. واه واه نشسته یه ذرم تلاش نمیکنه . -نازی اذیت نکن دیگه… خودت که میدونی زورم به تویِ دیوِ دو سر نمیرسه پس تا اون رویی که خودت میدونی کدومه بالا نیومده بهم پس بده اون عینکو. -دلت خوشه ها… نـــمــیــدمــش… با این عینک شبیه شخصیتای تو کارتون میشی هـــه فقط کافیه دو تا خرگوشیم ببندی رو موهات دیگه خیلی دلبری میکنی. و با صدای بلند میخندد… با عصبانیت زل زدم به چشم های عسلی رنگ مایل به سبزش که تنها شباهت غیر قابل انکار خواهر دوقولویم با من بود … -نازنین یا همین الان پسش میدی یا مامانو صدا میزنم حسابتو برسه. -آخی دوباره جوجوی من نتونست از خودش دفاع کنه میخواد پای مامانو وسط بکشه خب صدا کن منو میترسونی؟ دیگه به اوج عصبانیت رسیدم با جیغ به دنبالش افتادم با هم دور میز ناهارخوری دوازده نفره ی بزرگمان دویدیم تا مامان سر رسید … -باز که شما زلزله ها جیغ و داداتون شروع شد صد دفعه گفتم عین موش و گربه بهم نیفتین آخه شماها کی میخوایین بزرگ شین؟ قیافه مظلومی به خودم گرفتم … -اِ اِ اِ اِ مامان تقصیر نازیه عینکمو گرفته پسشم نمیده تازه بهم میگه شخصیت کارتونی. دور از چشم مامان زبونی برای نازنین درآوردم … نازنین با لجبازی نگاهم کرد… -خب راست میگم تا چشات دربیاد نمیدمش. همیشه غبطه ی صورت سفید و گونه دار نازنین را میخوردم !… -بسه بسه دیگه. سرمو بردین بدویین جغله ها سر میز .بانو شامو آماده کرده نازنین توام عینک نفسو پس بده … زود . من هم با نگاه خصمانه ای به او زل زدم تا عینک کائوچوی دور مشکیم را پس دهد!… نازی به سمتم آمد … -بیا بگیرش بچه مامان (ننه) ولی دفعه ی بعد اونم وقتی که مامان خونه نباشه حسابتو میرسم. یه نگاه شیطانی به من انداخت و رفت..! من هم زبانی برایش در آوردم و با خود زمزمه کردم … -هرکاری دوس داری بکن دفعه بعدم دارم برات. ” *** با فکر به گذشته ها حلقه ی اشکی در چشمانم مینشید ولی مانند همیشه آن را مهار میکنم اجازه ی فرو ریختن به قطره ی اشکی که سالهاست در چشمانم مانده نمیدهم . دیگر چیزی به رسیدنم نمانده… قرار است آن آدم نفرت انگیز را ببینم آن که گذشته هایم را ازم گرفت آن که نفسی برایم نگذاشت وارد کوچه ی ….. میشوم خوب نامش را به یاد دارم جای ، جای آن را به خوبی میشناسم جلوی درِ مشکی رنگِ بزرگی توقف میکنم … مرد لاغر اندامی با سرعت به طرف ماشینم می آید … -خوش آمدید خانوم . سوییچ را روی ماشین میگذارم و پیاده میشوم با نفرت به معبدگاه عذابم ، به این جهنم با شکوه نگاهی می اندازم. از هرچه در این ویلای هفتصد متری است با آدم های درون آن متنفرم !… وارد ویلای نفرت انگیز میشوم از باغ بزرگ آن که پر است ازدرختان بید مجنونِ سر به فلک کشیده میگذرم وارد معبدگاه عذاب میشوم … دختر جوانی با فورم مشکی و سفید به طرفم می آید و مانتوی کاربنی رنگم به همراه روسریم را میگیرد !… به اطراف نگاهی می اندازم و وارد سالن میشوم … « من آمدم ، نفس فروغی… الهه ی انتقام… آمدم تا بسوزانم آنهایی را که سوزاندند ریشه ی جانم را » نمایش تلخم را شروع میکنم و ماسک فریبنده ام را میزنم و با یک لبخند روی لبانم گوشه ی دامن لباسم را میگیرم و حرکت میکنم ، چشم میگردانم تا سوژه ی نفرت انگیزم را بیابم…آنجا ایستاده … کنار دختر مو بلوند…در همان موقع یکی از خدمه ها به طرفم می آید … -خانوم خیلی خوش اومدین اگه مایلین بنشینین روی اون میز پنج نفره ی کنار پنجره . سری برایش تکان میدهم و به طرف میز کنار پنجره میروم که ناگهان با شنیدن صدایی … -اوه ببین کی اینجاست دخترِ زیبای آقای فروغی . حالم دگرگون میشود خودش است همان سوژه ی نفرت انگیز… طبق معمول ظاهر خودم را حفظ میکنم و عقبگرد میکنم … لبخند دلبرانه ای میزنم … -سلام آقای آرمند مشتاق دیدار !… حواسم است چشمانش مرا برانداز میکنند از سر تا نوک پا این آدم حیوان صفت هیچ وقت تغییر نمیکند دستش را جلو می آورد با اینکه کوچکترین تماس بدنی ام با او حالم را به هم میزند بر خلاف میلم دستم را جلو میبرم و دست میدهم … -چی شد که برگشتی ایران آخرین باری که دیدمت قصد رفتن به فرانسه رو داشتی ؟ -چند ماهی میشه که با پدرم اومدیم ایران البته بعد از تموم شدن درسم . مقداری از چتریِ موهای مشکیم که روی پیشانیم پخش شده اند را با حالت خاصی به عقب میدهم و لبخندِ روی لبانم را حفظ میکنم… برق تحسین را در چشمان آبیِ هیزش میبینم هیچ تغییری نکرده است همانجور جذاب و خوش پوش و به قول نازی یک جنتلمن واقعی…!
چند ثانیه فقط چند ثانیه کوتاه ،در عمق آن دریای آرام فوکوس می کنم، آن هم برای تاثیر پذیری بیشتر، نگاهم را باجان و دل می خرد، لبخند روی لب ها ی برجسته اش نشان از هدف گیری درستم دارد … نفسم را آرام و با طمانینه بیرون می فرستم ، تا آتش خشم درونم کمرنگ تر شود ، نگاهم را میگیرم و به گوشه ای دیگر از سالن معطوف می کنم ، دختری جوان برای پذیرایی جلو می آید ، هیچ وقت الکل برایم معنی خاصی نداشته و ندارد اما… این اماو اگر هاست که این روزها لحظه های من راساخته اند… با هر تلخی شده ، سرخ ترینش را انتخاب می کنم، عجیب است این روزها علاقه خاصی به سرخ پیدا کرده ام!!!
===
منبع : www.behtoop.com
دانلود رمان الهه ی انتقام با فرمت apk برای اندروید
حجم فایل اندروید : ۹۸۳ کیلوبایت
دانلود رمان الهه ی انتقام برای ایفون،ایپد،تبلت با فرمت epub
حجم فایل : ۳۰۰ کیلوبایت
دانلود رمان الهه ی انتقام برای موبایل جاوا با فرمت jar
حجم فایل جاوا : ۳۶۷ کیلوبایت
دانلود رمان الهه ی انتقام با فرمت pdf برای کامپیوتر
حجم فایل پی دی اف : ۵٫۶۶ مگابایت
تعداد صفحات فایل پی دی اف : ۲۶۱
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
شنبه 15 آذر 1393 و ساعت 15:35 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:خالکوبی
نویسنده:دنیا.ا.ص(shadow_das)
تعداد صفحات پی دی اف:1140
تعداد صفحات جاوا:6634
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:ساره در خانواده ایی زندگی میکند که در آن خانم خانه یا همان حج خانم همه کار خانه است . مادر به ساره اصرار میکند خواستگارش را بپذیرد . خواستگاری که فقط برای اینکه ازدواج کرده باشد به خواستگاری ساره آمده بدون هیچ عشقی ، ساره نمیپذیرد و غرّ غرّهای حاج خانم را میشنود. ساره دانشجو و مربی شنا بود و عمه ایی دارد که در جوانی از همسرش جدا شده و با پدر ساره قهر است ولی ساره و علی ؟(برادر ساره) با او بسیار نزدیکند و او را دوست دارند آنها هرگاه از دست غرّ غرّهای حاج خانم خسته میشوند به آنجا پناه میبرند در درگیری که علی به خاطر ساره با مادرش داشته حاج خانم به سفر مشهد میرود و در این سفر با خانمی اشنا میشود که پسری مقبول دارد .کامران پسری زیبا، مهندس پرواز ، کاملا به خود متکی است و به پیشنهاد مادرش به خواستگاری ساره میاید و این آغاز زیبایی است برای داستان بسیار زیبای خالکوبی ……
(تک قسمتی)
(قسمت اول)
(قسمت دوم)
(قسمت سوم)
(بدون عکس جلد)
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 13 آذر 1393 و ساعت 15:18 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:اعدام یا انتقام
نویسنده:شیوا بادی(شیوا_sh)
تعداد صفحات پی دی اف:769
تعداد صفحات جاوا:1944
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:ابتدای داستان در مورد دو زوجه ، دو زوجی که هر کدوم عاشق همسرشون هستن !ولی با یه تصادف ، همسر یکی از این زوج ها از بین میره و اون سه نفر دیگه رو تو مسیر هم قرار میده !علی راضی به رضایت نمیشه ، تنها حرفی که روی زبونشه ، قصاصه ! و اینکه سهیل باید تاوان کاری که کرده رو پس بده !قانون باید اونو مجازات کنه !حکم دادگاه ، اعدامه !اعدام سهیل !بهارم که عاشق سهیل همسرشه ، هر کاری میکنه تا از علی رضایت بگیره حتی ……و علی راضی میشه ، اما فقط به یه شرط ، اونم اینکه ……
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
:: برچسبها:
apk, آیفون, آیپد, اندروید, تبلت, جاوا, دانلود رمان pdf, دانلود رمان اعدام یا انتقام, دانلود رمان اعدام یا انتقام apk, دانلود رمان اعدام یا انتقام epub, دانلود رمان اعدام یا انتقام jar, دانلود رمان اعدام یا انتقام java, دانلود رمان اعدام یا انتقام pdf, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای آیفون, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای آیپد, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای اندروید, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای تبلت, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای موبایل, دانلود رمان اعدام یا انتقام برای کامپیوتر, دانلود رمان زیبای اعدام یا انتقام, دانلود رمان عاشقانه, دانلود نسخه جاوا رمان اعدام یا انتقام, دانلود نسخه پرنیان رمان اعدام یا انتقام, موبایل,
|
نوشته شده توسط hadiss در
پنج شنبه 13 آذر 1393 و ساعت 15:1 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:عشق یعنی بی تو هرگز
نویسنده:mahsa.mm
تعداد صفحات پی دی اف:414
تعداد صفحات جاوا:1477
منبع:وبلاگ رمان رمان رمان
خلاصه:تو این دنیا هرکس آرزویی داره… همه یه وابستگی دارنو به امید رسیدن به آرزوهاشون زنده ان… ولی من… بدون آرزوهام زندگی کردم… تو سن 17 سالگی عاشق شدم… حاضر بودم واسه عشقم جونمو بدم… ولی مشکل اینجا بود که نتونستم به بقیه بگم که عاشقم… عشقمو پنهان کردمو همین خجالت باعث شد مسیر زندگیم عوض شه…این داستان زندگی منه… این داستان عشق منه… داستان سرنوشتی که خودم خواستم تغییر کنه…
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
چهار شنبه 12 آذر 1393 و ساعت 17:31 |
|
|
|
|
|
|
|
|
عنوان کتاب:کیمیای عشق
نویسنده:چیکسای
تعداد صفحات پی دی اف:245
تعداد صفحات جار:1332
منبع:سایت نودهشتیا
خلاصه:ماهرخ دختر یک مرد معتاد است که به علت بدهی پدرش مجبور به ازدواج با یک مرد قاچاقچی میشود. حوادت روزگار او را در مسیر یک سرگرد بیمار قرار میدهد…….
:: موضوعات مرتبط:
کتاب،
،
|
نوشته شده توسط hadiss در
چهار شنبه 12 آذر 1393 و ساعت 17:28 |
|
|
|
.:: Powered By
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.
|
|